بنام خدا. سلام دوستان گرامی
فرا رسیدن ماه عزیز رمضان صد بار بر شما تبریک باد. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد// عیش و طرب و باده به وقت سحر افتاد.
گرفتاری عجیبی برای خانواده ما پیش آمده است که نمی توانم جزئیاتش را برایتان باز کنم، اما فقط فکر کنم به دعا این مشکل مرتفع می گردد، از همه شما آبرومندان نزد احدیت در لحظه های افطار و سحر در خواست دارم به یاد امام کاظم(ع) برایمان دعا کنید. گفتم مقداری خاطرات جنگ را باز بنویسم، البته اگر حوصله مانده باشد.
از پل کربلا که روی رودخانه کنجانچم بود گذشتیم، بچه های توپخانه 122 که ما را دیدند داریم با ماشین به عقب می رویم پای پیاده عقب نشینی را آغاز کردند. به جاده آسفالته مهران دهلران نرسیده بودیم که یکی از فرماندهین رسید و آقای قیاسی را خطاب قرار داد که چرا توپها را به عقب نیاورده؟ گفت برگردید برای برداشتن توپها! کمی که برگشتیم دیدیم تانک های دشمن از پل کربلا عبور کرده اند و دیگر کاری برای توپها نمی توانستیم بکینم. به جاده اسفالته مهران دهلران رسیدم و دیدم همه دارند عقب می آیند. چه حجم عظیمی از نیرو!! به نزدیکی سه راهی صاحبزمان که رسیدیم محمد زنجانی همکلاسی خویش را دیدم که شب در سه راهی خوابیده بود و به ادوات نرفته بود از بچه های ادوات پرسید گفتم من تا 12 شب با آقای نوری تلفنی در ارتباط بودم از آن موقع خبری ندارم. ازش پرسیدم پول دارد که گفت آری. وسایل مخابرات را با یک تویوتا در سه راهی تحویل گرفتیم و تویوتا ما را 300 متری عقب تر برد و در کنار یک مزرعه گندم زیر چند درخت خالی کرد. هاشمی که بچه آن منطقه بود یک تلفن صحرایی برداشت و به سمت کوهها حرکت کرد. چیزی هم نگفت! ما نیم ساعتی ماندیم و یکباره در 30 -40 متریمان چندین گلوله تانک زمین خورد تازه فهمیدیم همه رفته اند و ما دوباره در مرز اسارت هستیم. خداوند کمک کرد و تویوتایی رد شد و ما بزور اسلحه او را وادار کردیم ما را نیز ببرد. وسایل را سوار ماشین کردیم با خود به نزدیک کوهها بردیم. در یک فرورفتگی عظیم همه جمع شده بودند. وسایل را پیاده کردیم. آقای حسنی فرمانده پادگان آموزشی را دیدم که کلاشی روی دوش داشت و آنجا پرسه می زد. یواش یواش دوستان دانشجو رسیدند. خبر رسید علی دستفان دانشجوی الکترونیک دانشگاه مشهد نتوانسته به عقب بیاید و در بین راه نفسش گرفته و نشسته است و فعلا در اسارت دشمن است. ( من در اینجا نوشته بودم که علی دستفان دارای ناراحتی قلبی بود که خوشبختانه ایشان تماس گرفت و فرمود که هیچوقت در عمرش دچار ناراحتی قلبی نبوده است. البته در دوران آموزشی وقتی ما را دو روزی در بین ارتفاعات ششدار می بردند علی مقداری از گروه عقب می ماند و یک بار امید حضرتی آشتیانی که ورزشکار بود کلیه وسایل او را به روی وسایل خودش گذاشت که الحمدوالله هم ایشان ار اسارت رهایی یافت و هم فعلا حال و احوالش روبراه است. چقدر خوب است ک این مطالب را نوشتم. آقای اسماعیل پور نیز تماس گرفت و فرمود کل مطالب را خوانده است. به هر صورت از مهندس دستفان عذر خواهی می کنم بابت برداشت اشتباه خوبش از حال و روز ایشان و برایش دلزندگی و پایمردی را در مراحل زندگی آرزومندم.) خبر شهادت آقای میرزایی همکلاسی علی گریه همه را در آورد و البته چند روز بعد خبر رسید که اسیر است. همه رفته بودند و من با چند نفر از دوستان تا عصر آنجا ماندیم. راه بلدی نبود یک هواییمای فانتوم مقر دشمن را بمباران کرد. ساعت 10 صبح نیز دو فروند فانتوم این کار را کردند و چه دلگرمی می داد. با محمد مرداد به سمت کوهها در حرکت بودیم که بالاخره به آخرین گروه عقب نشینی کننده رسیدیم. اصلا نمی دانستیم کجاییم. به ماشین آیفایی رسیدیم که پر از غذا بود و دیگهایش همگی پر بودند مقداری استانبولی ازش گرفتم و در ساکم گذاشتم اما از تشنگی حالم خراب بود ماشین غذا حرکت کرد و هرچه التماس کردیم که ما را ببر نبرد. فرماندهی رسید و من شکایت به او بردم و الحق از بچه های با حال بود و ماشین غذا را دستور داد ما را سوار کند ماشین غذاامتناع کرد که با شلیک به آینه اش مواجه شد. محمد نتوانست سوار شود فقط کیفش را بمن داد ماشین غذا کوه را به سمت بالا در حرکت بود. نیرو ها خسته از بار سنگین کلاش هایشان را با تیر هوایی سبک می کردند. حالم به هم خورد از این همه بی مسئولیتی! از کوه که بالا امدیم احساس خنکی هوا مرا به یاد اراک می انداخت. به امامزاده پیر ممد رسیدم و چه آبی از کوهها سرازیر بود ماشین غذا ما را به شهر ارکواز رساند و مردم برای خبر گرفتن از عزیزانشان به سمت ما هجوم بردند تازه فهمیدیم ما اولین گروهی هستیم که به ارکواز رسیده ایم. نمی توانستم به چشمان مردم نگاه کنم که عقب نشسته ام. خدائیش مردم برایمان آب آوردند و پذیرایی کردن و ما فقط دلداری دادیم. آن روز از شرمندگی از خودم نیز متنفر بودم اما این ماشین غذا مثل ماشین فیلم باشو فقط می رفت و از ایلام گذشت و دوباره از طرف بانروشان به سمت خط حرکت کرد و ساعت 10 شب ما را به مقر لشکر 11 برد!!
شاید ادامه داشته باشد!!